بچه ها دقت کردین این لیست وبلاگای بروز چقد چندشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ادم روش نمیشه باکسی بره تو وبش یا

لوکس بلاگو معرفی کنی.یعنی بیشترش درباره ی ........ هس.واقعا

خجالت نمیکشن تجربه هاشونو به دیگران میگن؟؟؟؟؟؟؟؟معلومه نه وقتی روشون میشه این مطالب خاک برسری رو بنویسن دیگه خجالت کیلو چند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   

[ پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, ] [ 19:27 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]

اخ جاتون خالی دیروز رفتم بیرون با پاشنه ی ده سانتی.     نمیدونم چی شد که  یجور خوشگلی افتادم  زمین که از هرچی پاشنس متنفر شدم. فقط شانس اورده باشم کسی فیلم نگرفته باشه بذاره

تو فیسبوک که بیچارم!!!!!!!!       خلاصه اطرافیانم هیچ کدوم نخندیدن جز اجیم.من از افتادنم  صورتم قرمز شده بود اونم با خندش ابرومو کامل برد.     بعد نیم ساعت

میگه ارغوان دستتو بده بت کمک کنم اون لحظه به خودم گفتم خدایا خواهر واقعیه من کجاس   .    ولی شانس اوردم پام هیچی نشد ولی بدبختی جلو خونمون بود .دیگه 

روم نمیشه برم بیرون 

[ پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, ] [ 17:54 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]

 

اینم 4تا عکس خوشکل  از امیر تتلو جونم در اصفهان

 

 

اخ بچه ها نمیدونید چقد زورم گرف امیر اومد اصفهان اونم میدون امام که من هر پنجشنه میرم بعد ندیدمش.اه گند بزنن  

این شانسو.راستی رفتم تو فیس بوکش.بعد جواب داده بود اول تصمیم داشته خدافظی کنه بعد پشیمون شده.ولی

هنوزم صد در صد معلوم نیس که بره یا بمونه

 

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

[ پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, ] [ 11:54 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]

 بچه ها نظرتون درباره ی گلشیفته چیه؟؟ من نمیدونم چرا ازش بدم میاد.ابروهه هرچی دختر ایرونی رو برده.عقده ای!اخه

چندش قیافه هم نداره

 

feae455452

[ پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, ] [ 10:14 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]



دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر

خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را

می دید احساس خوشبختی می کرد.


در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی

کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر

با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

 

 


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.


در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که

همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از

مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.


روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که

به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند،

پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.


دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه

دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.


دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر

شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم

عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.


زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش،

مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.



ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او

جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست

پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم

گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.


زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات

داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش

از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟


پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.


چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.


مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه،

در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای

من نگهدارید؟


پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

[ پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, ] [ 10:2 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]

تو رفته‌ای
و من از تنهایی
ککَم هم نمی‌گزد دیگر!
حالا باز هم بگو دروغ گفتن بلد نیستی!
.

[ پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, ] [ 10:1 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]

 

ای چرخ و فلک دوندگی ما را کشت / بر درگاه خالق بندگی ما را کشت

این زحمت روزگار ، این منت خلق ، ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت . . .

[ پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, ] [ 10:0 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]


 

زندگی غمکده ای بیش نبود / بهر ما جز غم و تشویش نبود

به کدام خاطره اش خوش باشم / که کدام خاطره اش نیش نبود . . .

[ پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, ] [ 10:0 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]

و مرا


آنقدر آزردی ..


که خودم کوچ کنم از شهرت ..


بکنم دل ز دل چون سنگت ..


تو خیالت راحت ..


می روم از قلبت ..


میشوم دورترین خاطره در شب هایت


تو به من می خندی ..


و به خود می گویی:


باز می آید و می سوزد از این عشق


ولی ..


بر نمی گردم نه!


می روم آنجایی


که دلی بهر دلی تب دارد ..


عشق زیباست و حرمت دارد ..


تو بمان ..


دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت


سرد و بی روح شده است ..


سخت بیمار شده است ..


تو بمان در شهرت

[ پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, ] [ 9:55 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]

عشق بارون

كجاست شانه هاي گرم و مهربانت ، تا گريه كنم ؟

كجاست آن لبخندهاي عاشقانه ات تا باز هم ديوانه شوم ؟

چرا ديگر درد دلي براي گفتن با من نداري ؟

چرا اشكهايت را از من پنهان مي كني و حرفي براي گفتن نداري ؟

چرا قلب عاشقم را در انتظار چشمانت مي سوزاني ؟

آنقدر دلتنگ چشمانت هستم كه نمي توانم در هيچ چشم ديگري نگاه كنم ...

آنقدر بيقراره وجودتم كه هيچ اتفاقي ، دل غمگينم را شاد نمي كند

براي گريستن ، شانه هايت را كم دارم

شانه هايي كه بارها و بارها در خواب و خيال ، تكيه گاه دل عاشقم بود

براي عاشقي ، نگاههاي زيبايت را كم دارم

نگاههايي كه تنها دليل زندگي و عشقم شد

چرا ديگر براي غصه ها ، اشكها و دلتنگي هايم جوابي نداري ؟

 

نظرات شما

[ چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, ] [ 20:12 ] [ R♥ZH♥N☂ ] [ ]
صفحه قبل 1 ... 80 81 82 83 84 ... 135 صفحه بعد